- مطابق
پیرامون تفکیرِ رسول الله صلی الله علیه وسلم در مورد هجرت به مدینه
پرسش
السلامعلیکمورحمتاللهوبرکاته!
سوالی دارم از کسیکه فعلاً امیر ما است و إنشاءالله عنقریب خلیفۀ ما خواهند شد.
در کتاب «دولت اسلامی» در موضوع بیعت عقبۀ دوم و ما بعد آن، پیرامون هجرت رسول الله آمده است که ایشان چندین سرزمین را برای هجرت کردن فکر کردند؛ درحالیکه دارالهجرت از طریق وحی تعیین میگردید و نه به تفکیر رسول الله صلی الله علیه وسلم؛ طور مثال: پیرامون هجرت فکر کرد و هجرت از جانب الله وحی است.
امیدوارم دربارۀ تفکیر در این موضوع، توضیح داده شود، الله سبحانه وتعالی به شما برکت دهد.
پاسخ
وعليكمالسلامورحمتاللهوبركاته!
قبل از پاسخ مستقیم پیرامون "تفکیر رسول الله صلی الله علیه وسلم در مورد هجرت" توجۀ شما را به آغاز طلب نصرت تا بیعت عقبۀ دوم و سپس هجرت کردن معطوف میدارم، تا باشد به اذن الله پاسخ واضح گردد:
1- خدیجه رضی الله عنها سه سال پیش از هجرت وفات کرد و در همین سال ابوطالب نیز وفات نمود؛ طوریکه در کتاب عیونالاثر از قتاده روایت شده است که گفت:
«تُوُفِّيَتْ خَدِيجَةُ بِمَكَّةَ قَبْلَ الْهِجْرَةِ بِثَلاثِ سِنِينَ، وَهِيَ أول من آمن بالنبي صلى الله عليه وسلم، قَالَ... ثُمَّ أَنَّ خَدِيجَةَ بِنْتَ خُوَيْلِدٍ وَأَبَا طَالِبٍ مَاتَا فِي عَامٍ وَاحِدٍ، فَتَتَابَعَتْ عَلَى رَسُول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم مُصِيبَتَانِ: وفاة خَدِيجَةَ وَأَبِي طَالِبٍ، وَكَانَتْ خَدِيجَةُ وَزِيرَةَ صِدْقٍ عَلَى الإِسْلامِ، وَكَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم يَسْكُنُ إِلَيْهَا، قَالَ: وَقَالَ زياد البكائي عن ابن إسحق: إِنَّ خَدِيجَةَ وَأَبَا طَالِبٍ توفيا فِي عَامٍ وَاحِدٍ، وَكَانَ ذلك بَعْدَ عَشْرِ سِنِينَ مَضَيْنَ مِنْ مَبْعَثِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم قَبْلَ مُهَاجِرِهِ صلى الله عليه وسلم إِلَى الْمَدِينَةِ بِثَلاثِ سِنِينَ. وَذَكَرَ ابْنُ قُتَيْبَةَ أَنَّ خَدِيجَةَ تُوُفِّيَتْ بَعْدَ أَبِي طَالِبٍ بِثَلاثَةِ أَيَّامٍ. وَذَكَرَ الْبَيْهَقِيُّ نَحْوَهُ»
ترجمه: از قتاده روایت است که: خدیجه در مکه سه سال پیش از هجرت وفات نمود وی نخستین شخصی بود که به رسول الله صلی الله علیه وسلم ایمان آورد. قتاده میگوید: باز خدیجه بنت خویلد و ابوطالب در یک سال وفات نمودند، به رسول الله صلی الله علیه وسلم دو مصیبت پیدرپی آمد: وفات خدیجه و ابوطالب. خدیجه همکار راستین رسول الله در اسلام بوده که رسول الله صلی الله وسلم در حین مصائب به او پناه میبرد و باعث آرامش خاطراش میگردید. قتاده میگوید :زیادالبکائی از ابن اسحاق حکایت نموده که خدیجه و ابوطالب در یک سال وفات نمودهاند. این حادثه ده سال بعد از بعثت رسول الله و سه سال قبل ازهجرتشان به مدینه به وقوع آمد. ابن قطیبه نگاشته که خدیجه سه روز پس از ابوطالب وفات نمود. بیهقی هم عین نظر را یاد کرده است.
2- واقدی چنین روایت کرده است:
«تُوُفِّيَتْ خَدِيجَةُ قَبْلَ أَبِي طَالِبٍ بِخَمْسٍ وَثَلاثِينَ لَيْلَةً، وَقِيلَ غَيْرُ ذَلِكَ، فَلَمَّا هَلَكَ أَبُو طَالِبٍ نَالَتْ قُرَيْشٌ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم مِنَ الأَذَى مَا لَمْ تَكُنْ تَطْمَعُ فِيهِ فِي حَيَاةِ أَبِي طَالِبٍ، حَتَّى اعْتَرَضَهُ سَفِيهٌ مِنْ سُفَهَاءِ قُرَيْشٍ فَنَثَرَ عَلَى رَأْسِهِ تُرَابًا، فَدَخَلَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم بَيْتَهُ وَالتُّرَابُ عَلَى رَأْسِهِ، فَقَامَتْ إِلَيْهِ إِحْدَى بَنَاتِهِ فَجَعَلَتْ تَغْسِلُ عَنْهُ التُّرَابَ وَهِيَ تَبْكِي ورَسُول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم يقول: «لا تبك يَا بُنَيَّةُ فَإِنَّ اللَّهَ مَانِعٌ أَبَاكِ» وَيَقُولُ بَيْنَ ذَلِكَ: «مَا نَالَتْ مِنِّي قُرَيْشٌ شَيْئًا أَكْرَهُهُ حَتَّى مَاتَ أَبُو طَالِبٍ»
ترجمه: خدیجه سی و پنج شب قبل از ابوطالب رحلت نمود. روایت دیگری نیز وجود دارد؛ هنگامیکه ابوطالب درگذشت قریش به رسول الله آزار و اذیتی رسانید که در حیات ابوطالب توقع آن نمیرفت. گپ به جایی رسید که بیخردی از بیخردان قریش جلو آمد و بر سر ایشان خاک انداخت. رسول الله در خانۀ خود درحالی داخل شد که سرشان خاکآلود بود، یکی از دخترانش برخواست و درحالیکه میگریست از بدن ایشان خاک را پاک میکرد و رسول الله فرمود: دختر جانم گریه نکن الله حامی پدرت است. در این حالت میگفت: «تاوقتیکه ابوطالب زنده بود قریش با من تا این حد بدرفتاری نکرده بود.»
3- در این اوضاع دشوار، الله سبحانه و تعالی رسول خود صلی الله علیه وسلم را با دو حادثهای بزرگ تکریم نمود که عبارت از اسراء، معراج و اجازه دادن به رسول الله صلی الله علیه وسلم برای طلب نصرت اهل قدرت از قبایل به منظور حمایت دعوت واقامۀ دولت بودند. در این نوشته جای بحث از اسراء و معراج نیست؛ اما طلب نصرت که موضوع بحث است، صاحب عیونالأثر و دیگر اهل سیرت در مورد گفتهاند:
«خرج رسول الله صلى الله عليه وسلم إلى الطائف في أواخر شوال سنة عشر من النبوة، خَرَجَ إِلَى الطَّائِفِ وَحْدَهُ - وَقَالَ ابْنُ سَعْدٍ: وَمَعَهُ زَيْدُ بْنُ حَارِثَةَ - يَلْتَمِسُ النُّصْرَةَ مِنْ ثَقِيفٍ وَالْمَنَعَةَ بِهِمْ مِنْ قَوْمِهِ، وَرَجَاءَ أَنْ يَقْبَلُوا منه ما جاءهم به من اللَّهِ، فَلَمَّا انْتَهَى إِلَى الطَّائِفِ عَمِدَ إِلَى نَفَرٍ مِنْ ثَقِيفٍ وَهُمْ يَوْمَئِذٍ سَادَةُ ثَقِيفٍ وَأَشْرَافُهُمْ وَهُمْ أُخْوَةٌ ثَلاثَةٌ: عَبْدُ يَالِيلَ، وَمَسْعُودٌ، وَحَبِيبٌ، بَنُو عَمْرِو بْنِ عُمَيْرِ بْنِ عَوْفِ بْنِ عُقْدَةَ بْنِ غَيْرَةَ بْنِ عَوْفِ بْنِ ثَقِيفٍ... ولم يستجيبوا... بل أغروا بِهِ سُفَهَاءَهُمْ...»
ترجمه: در اواخر شوال سال دهم نبوت رسول الله صلی الله وعلیه وسلم به طایف سفرکرد، وی به طایف تنها سفر کرد. ابن سعد گفته: زید بن حارثه ایشان را همراهی میکرد. پیامبر در این سفر از قبیلۀ ثقیف؛ خصوصاً از جنگجویاناش نصرت میخواست و امیدوار بود که آنان آنچه از طرف الله نازل شده است را میپذیرند. زمانی به طایف رسید نزد چند نفر از ثقیف رفت که در آن روزگار سردار و اشراف قوم و درعین زمان هرسه باهم برادر بودند: عبدیالیل، مسعود و حبیب فرزندان عمرو بن عمیر بن عوف بن عقده بن غیره بن عوف بن ثقیف بودند؛ ولی آنان دعوت را نپذیرفتند، برعکس بیخردان خود را علیه او تحریک نمودند.
4- بعد از سفر طایف، طلبالنصره پیدرپی ادامه یافت. رسول الله صلی الله علیه وسلم در موسم حج نزد قبایل عرب میرفت و آنان را به سوی الله دعوت مینمود و به آنان خبر میداد که وی پیامبر خدا است و از ایشان میخواست تا او را تصدیق و از او پشتیبانی کنند تا رسالتی را که الله با آن مبعوثاش نموده است برایشان برساند. رسول الله صلی الله علیه وسلم به منازل قبیلۀ کنده رفت وسرداری داشتند به نام ملیح، آنان را به سوی الله دعوت داد و خود را درمیانشان قرارداد؛ ولی آنان رد کردند. باز به منازل تیرۀ بنی عبدالله مربوط قبیلۀ کلب رفت و آنان را به سوی اسلام فراخواند و از ایشان درخواست حمایت کرد به حدیکه میگفت: "يا بني عبدالله إن الله قد أحسن اسم أبيكم"؛ یعنی: ای بنی عبدالله خداوند نام پدرتان را نکو کرده است. آنان نیز جواب رد دادند. به منازل بنی حنیفه رفت و آنان را به سوی اسلام دعوت داد و درخواست حمایت کرد؛ ولی آنان به بدترین شکل رد کردند که در عرب نظیرش دیده نشده بود. سپس نزد بنی عامر بن صعصعه رفت و آنان را به سوی الله دعوت داد و درخواست حمایت کرد. آنان شرط گذاشتند که حکومت بعد از رسول الله به آنان سپرده شود، پیامبرصلی الله علیه وسلم فرمودند «الأمر لله يضعه حيث يشاء»؛ یعنی: اختیار دادن قدرت به دست الله است به هرکه خواسته باشد نصیب میکند؛ پس آنان رد نموده و گفتند: ما به رسالت تو نیازی نداریم. یکبار دیگر رسول الله صلی الله علیه وسلم با ابوبکر و علی بن ابوطالب رضی الله عنهما بر آمدند؛ علی میگوید: ابوبکر در هر خیر سبقت داشت، گفت: از کدام قوم هستید؟ گفتند: از قبیلۀ شیبان بن ثعلبه، ابوبکر به رسول الله متوجه شده گفت: پدر و مادرم فدای شما باد اینها متنفدین قومشان استند. در میانشان مفروق بن عمرو بود، وی گفت: به نظرم تو همان برادر قریشی استی؟ ابوبکر گفت: شاید خبر شده باشید که او رسول الله است؟ مفروق گفت: به ما خبررسیده که وی این را میگوید، ای برادر قریشی به چهچیز فرامیخوانی؟ رسول الله پیش آمد و گفت: «به این فرامیخوانم که جز الله سبحانه وتعالی معبودی برحق نیست او را شریکی نیست و من رسولِ الله هستم و اینکه مرا جای دهید و نصرت نمایید؛ چون قریش برعلیه دین الله یکدست شده پیامبرش را تکذیب کردند، از حق خود را بینیاز دانستند، راه باطل را اختیار نمودند و الله بینیاز و ستوده است.» آن مردم گفتند: شاه کسری تازه تعهدی از ما گرفته که خودسرانه حکومت تازهای را ایجاد نکنیم و نه هم چیزی تازهای را جای دهیم و فکر میکنیم رسالتیکه تو به آن مردم را فرامیخوانی به پادشاهان ناپسند است؛ پس اگر خواسته باشی تنها در برابرعربها از تو حمایت خواهیم کرد. رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود: پاسختان بد نبود؛ چون راست گفتید؛ ولی دین الله سبحانه وتعالی را کسی میتواند نصرت کند که همهجانبه بپذیرد و یا همهجانبه نصرت دهد.»
5- در عیونالأثر و دیگر کتب سیرت آمده است:
(ابن اسحاق گفته است: هنگامیکه الله خواست دینش را حمایت کند، پیامبرش راعزت دهد و وعدهاش را تحقق بخشد، رسول الله در موسم حج با گروهی از خزرج ملاقات نمود؛ رسول الله به آنان گفت: «أَفَلا تَجْلِسُونَ أُكَلِّمُكُمْ؟» آیا نمینشینید که با شما سخن بگویم؟ گفتند: بلی، با او نشستند، آنان را به سوی دین الله دعوت داد و اسلام را پیشکش نمود؛ هنگامیکه رسول الله با آنان سخن گفت و ایشان را به سوی دین الله فراخواند؛ برخی از آنان به برخی دیگر گفتند: بدانید که قسم به الله این همان نبی است که یهود به شما وعده داده بود؛ پس از شما پیشی نگیرند؛ بناءً به دعوت وی لبیک گفته، تصدیق نمودند. از اسلام آنچه را که به آنان پیشکش نمود پذیرفتن و به او گفتند: ما نمایندگی از قومی میکنیم که چنان شر و عداوتی در میانشان وجود دارد که در میان هیچ قومی وجود ندارد؛ پس اگر خدا آنان را توسط تو متحد کند تو عزتمندترین مرد خواهی بود؛ سپس با ایمان وتصدیق به سرزمینهای خود برگشتند.)
هنگامیکه ماههای حرام سال جدید فرا رسید و موسم حج مکه آمد؛ در این موسم سال، دوازدهم بعثت دوازده مرد از یثرب آمدند و با رسول الله صلی الله علیه وسلم در مقام عقبه ملاقات و بیعت عقبۀ اولی را منعقد نمودند. در کتاب حدائقالأنوار و مطالعالأسرار في سيره النبي المختار چنین آمده است: «و سال دوازدهم در موسم حج از انصار دوازده مرد با رسول الله ملاقات و در نزدیکی عقبه الفاظ بیعت زنان را انجام دادند.)
احمد در مسند خود از عباده بن صامت نقل نموده که او گفت:
كُنْتُ فِيمَنْ حَضَرَ الْعَقَبَةَ الْأُولَى وَكُنَّا اثْنَيْ عَشَرَ رَجُلًا فَبَايَعْنَا رَسُولَ اللهِ صلى الله عليه وسلم عَلَى بَيْعَةِ النِّسَاءِ، وَذَلِكَ قَبْلَ أَنْ تُفْتَرَضَ الْحَرْبُ عَلَى: «أَنْ لَا نُشْرِكَ بِاللهِ شَيْئًا، وَلَا نَسْرِقَ، وَلَا نَزْنِيَ، وَلَا نَقْتُلَ أَوْلَادَنَا، وَلَا نَأْتِيَ بِبُهْتَانٍ نَفْتَرِيهِ بَيْنَ أَيْدِينَا وَأَرْجُلِنَا، وَلَا نَعْصِيَهُ فِي مَعْرُوفٍ، فَإِنْ وَفَّيْتُمْ فَلَكُمُ الْجَنَّةُ، وَإِنْ غَشِيتُمْ مِنْ ذَلِكَ شَيْئًا، فَأَمْرُكُمْ إِلَى اللهِ إِنْ شَاءَ عَذَّبَكُمْ، وَإِنْ شَاءَ غَفَرَ لَكُمْ»
ترجمه: من در جمع حاضرین عقبۀ اولی بودم و ما داوازده مرد بودیم؛ پس با رسول الله صلی الله علیه وسلم بیعتی کردیم که الفاظ آن مانند الفاظ بیعت زنان بود؛ یعنی بیعت قبل از فرض شدن جنگ. الفاظ بیعت چنین است: «اینکه به الله چیزی را شریک نسازیم، دزدی نکنیم، مرتکب زنا نشویم، فرزندانمان را نکشیم، بهتان نبندیم، در کار نیک از رسول الله نافرمانی نکنیم؛ اگر وفا نمودید، برایتان جنت خواهد بود و اگر چیزی از آن را شکستید، کارتان محول به الله باشد؛ اگر بخواهد شما را عذاب میدهد و اگر بخواهد میآمرزد.»
6- زمانی از حج عودت نمودند، پیامبر با آنها مصعب بن عمیر رضی الله عنه را فرستاد؛ طوریکه در سیرت ابن هشام و دیگر سیرتها آمده است: «ابن اسحاق میگوید: موقعیکه قوم از نزد رسول الله برگشتند، با آنها مصعب بن عمیر را فرستاد. و اقامتگاهاش نزد ابی امامه اسعد بن زراره بن عدس بود.» ابن اسحاق میگوید: عبیدالله بن مغیره بن معیقب و عبدالله بن ابی بکر بن محمد بن عمرو بن حزم به من حدیث بیان نمودند که:
«أَنَّ أَسْعَدَ بْنَ زُرَارَةَ خَرَجَ بِمُصْعَبِ بْنِ عُمَيْرٍ يُرِيدُ بِهِ دَارَ بَنِي عَبْدِ الْأَشْهَلِ، وَدَارَ بَنِي ظَفَرٍ، وَكَانَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذِ بْنَ خَالَةِ أَسْعَدَ بْنِ زُرَارَةَ، فَدَخَلَ بِهِ حَائِطًا مِنْ حَوَائِطِ بَنِي ظَفَرٍ... فَجَلَسَا فِي الْحَائِطِ، وَاجْتَمَعَ إلَيْهِمَا رِجَالٌ مِمَّنْ أَسْلَمَ، وَسَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ، وَأُسَيْدُ بْنُ حُضَيْرٍ، يَوْمَئِذٍ سَيِّدَا قَوْمِهِمَا مِنْ بَنِي عَبْدِ الْأَشْهَلِ... ولكن الله شرح صدرهما للإسلام...، فأسلما، وأقبل سعد عَامِدًا إلَى نَادِي قَوْمِهِ وَمَعَهُ أُسَيْدُ بْنُ حُضَيْرٍ... فَلَمَّا وَقَفَ عَلَيْهِمْ قَالَ: يَا بَنِي عَبْدِ الْأَشْهَلِ، كَيْفَ تَعْلَمُونَ أَمْرِي فِيكُمْ؟ قَالُوا: سَيِّدُنَا (وَأَوْصَلُنَا) وَأَفْضَلُنَا رَأْيًا، وَأَيْمَنُنَا نَقِيبَةً، قَالَ: فَإِنَّ كَلَامَ رِجَالِكُمْ وَنِسَائِكُمْ عَلَيَّ حَرَامٌ حَتَّى تُؤْمِنُوا باللَّه وبرسوله. قَالَا: فو الله مَا أَمْسَى فِي دَارِ بَنِي عَبْدِ الْأَشْهَلِ رَجُلٌ وَلَا امْرَأَةٌ إلَّا مُسْلِمًا وَمُسْلِمَةً، وَرَجَعَ أَسْعَدُ وَمُصْعَبٌ إلَى مَنْزِلِ أَسْعَدَ بْنِ زُرَارَةَ، فَأَقَامَ عِنْدَهُ يَدْعُو النَّاسَ إلَى الْإِسْلَامِ...»
ترجمه: اسعد بن زراره، مصعب بن عمیر را با خود به دیار بنی عبدالأشهل و بنی ضفر برد و سعد بن معاذ پسر خالۀ اسعد بن زراره بود. در باغی از بنی ضفر داخل شدند و آنجا نشستند و مردانی از مسلمانان به نزدشان تجمع نمودند و سعد بن معاذ و اسعد بن حضیر در آن روزگار سردار قوم بنی عبدالأشهل بودند و الله قلبشان را به اسلام باز نموده و مسلمان شده بودند، سعد به طرف مجلس قوم رفت؛ درحالیکه اسید بن حضیر او را همراهی میکرد، هنگامی بالای سر قوم ایستاد شد، گفت: ای بنی عبدالأشهل دربارۀ من چه دید دارید؟ گفتند: تو سردار ما، مراعاتکنندهترین پیوند خویشاوندی ما، دارای بهترین رأی در میان ما و امانتدارترین نقیب ما هستی. گفت: تا به الله و رسولش ایمان نیاوردهاید، سخن گفتن شما به من حرام باشد. عبیدالله و عبدالله میگویند: سوگند به الله قبل از رسیدن شام در دیار بنی عبدالأشهل همۀ مردان و زنان مسلمان شدند و مصعب با اسعد بن زراره به منزل او برگشت و نزد او اقامت گزید و مردم را به اسلام دعوت میداد.
7- در سیرت ابن هشام و حدایقالأنوار و دیگر کتب سیرت چنین آمده است: «سپس مصعب بن عمیر به مکه برگشت، سال سیزدهم بعثت تعدادی از مسلمانان انصار با گروهی از حجاج از مشرکین قومشان به موسم حج سفر کردند و به مکه رسیدند، از خلال ایام تشریق عقبه را به منظور ملاقات با رسول الله صلی الله علیه وسلم تعیین نمودند؛ هنگامیکه الله خواست آنان را تکریم کند و به نبیاش نصرت کند، اسلام و اهل اسلام را عزت بخشد و شرک و اهل شرک را ذلیل سازد. کعب میگوید: باز به حج خارج شدیم، با رسول الله عقبه را در خلال ایام تشریق وعده سپردیم. او میگوید: موقعیکه از حج فارغ شدیم، شبی را که به رسول الله صلی الله علیه وسلم وعده سپرده بودیم فرا رسید. وی میگوید: آن شب با قوم درخیمههای خود خواب کردیم، یکی برسه شب گذشت بود، نظر به وعدۀ رسول الله از خیمههای خود چنین آهسته و با احتیاط راه میرفتیم که پشک برای شکار با احتیاط رفتار مینماید- تا اینکه در کوهی نزد عقبه جمع شدیم، تعدادمان هفتاد و سه مرد و دو زن بود. وی میگوید: در شعب جمع شدیم و منتظر رسول الله صلی الله علیه وسلم بودیم. میگوید: رسول الله صلی الله علیه وسلم سخن را آغازنمود، قرآن تلاوت کرد، به سوی دین الله فراخوند و به اسلام تشویق کرد. باز گفت از شما بیعت میگیرم براینکه از من دفاع کنید در برابر هر آنچه که از همسران و فرزندانتان دفاع میکنید. میگوید: براء بن معرور دست رسول الله را گرفت و گفت: آری، سوگند به ذاتیکه ترا به صفت نبی برحق فرستاده است حتماً در برابر آنچه که خود را دفاع میکنیم، شما را نیز دفاع خواهیم کرد، یا رسول الله با تو بیعت نمودیم، قسم به الله ما تجربۀ کافی از جنگ داریم و اهل سپر ایم، و این را از بزرگان خود به میراث بردهایم. میگوید: ابوالهیثم بن تیهان در میان سخنان براء مداخله نمود و گفت: یا رسول الله در میان ما و یهود پیمانی است؛ اگر ما این کار را کنیم و الله سبحانه وتعالی تو را پیروز گرداند، شاید نزد قوم خود برگردی و ما را به حال خود بگذاری؟ میگوید: رسول الله تبسم نمود و گفت: «خون در بدل خون است، خرابی در برابر خرابی، من از شما و شما از مناید، با کسی جنگیدید میجنگم و با کسی صلح کردید صلح میکنم.» ابن اسحاق میگوید: عباده بن الولید بن عباده الصامت از پدرش ولید و او از پدرش عباده بن صامت که یکی از نقباء بود روایت نموده گفت: ما با رسول الله بر جنگ بیعت نمودیم -وعباده بن الصامت از جملۀ دوازده تن از نقیبهای انصار بود که با رسول الله بر الفاظی مانند بیعت زنان، بیعت نموده بود اینکه- بیعت کردیم بر شنیدن و اطاعت کردن در حالت دشواری و آسانی خود و در حالت نشاط خویش و در حالت اکراه خویش و در حالت اینکه دیگران را بر ما ترجیح دهند و اینکه با اولیالامر (مسلمین) نزاع نکنیم و هر جاکه باشیم حق بگوییم و دربارۀ دین الله از ملامت ملامتگری هراس نداشته باشیم.
8- به این ترتیب، بیعت عقبۀ دوم؛ یعنی بیعت نصرت تمام شد، درست زمانیکه اسلام در مدینه گسترش یافته بود. بعداً هجرت صورت گرفت و سپس دولت تاسیس گردید. از این همه واضح میگردد که رسول الله صلی الله علیه وسلم از سال دهم بعثت به طلب نصرت مامور شده بود؛ یعنی تقریباً سه سال قبل از بیعت عقبه؛ چون بیعت عقبۀ دوم در موسم حج سال سیزدهم بعثت صورت گرفته بود. یعنی عمل طلب نصرت به رسول الله صلی الله علیه وسلم وحی شده بود؛ بناءً در پی پیداکردن قبایل قدرتمند گردید و از آنها طلب نصرت میکرد؛ زمانی اخبار مدینه از طریق مصعب بن عمیر به او صلی الله علیه وسلم رسید و باز هفتاد و سه مرد و دو زن آمدند و با رسول الله صلی الله علیه وسلم بیعت عقبۀ دوم را عقد کردند؛ پیامبر صلی الله علیه وسلم دید که مدینه برای تاسیس دولت و عزت بخشیدن به اسلام و مسلمین آماده است، دربارۀ هجرت فکر کرد؛ چون وی صلی الله علیه وسلم اهل قوت را جستوجو میکرد تا او را نصرت کنند و نزدشان برود و حکم اسلام را پیاده کنند؛ پس اقتضای تفکیر در بارۀ هجرت عین طلب نصرت است؛ زیرا چنانچه رسول الله صلی الله علیه وسلم به هر قبیله میرفت و از او درخواست نصرت میکرد؛ همچنین زمانی دانست که مدینه ظرفیت آن را پیدا کرده تا نصرت دهد و دولت آنجا تاسیس شود؛ بنابراین، تفکیر آن حضرت صلی الله علیه وسلم پیرامون هجرت به مدینه از مقتضیات طلب النصره خارج نبود، عملیکه الله راجع به آن سه سال پیش از بیعت عقبۀ دوم وحی کرده بود. با وصف آن رسول الله صلی الله علیه وسلم زمانی به مدینه هجرت کرد که الله سبحانه وتعالی دار هجرت را به او نشان داد و پیامبر صلی الله علیه وسلم هم به هجرت اجازه داد. چنانچه در بخاری آمده است: ابن شهاب میگوید: عروه بن زبیر به من خبرداد که عایشه رضی الله عنها همسر نبی صلی الله علیه وسلم گفت:
«لَمْ أَعْقِلْ أَبَوَيَّ قَطُّ، إِلَّا وَهُمَا يَدِينَانِ الدِّينَ، وَلَمْ يَمُرَّ عَلَيْنَا يَوْمٌ إِلَّا يَأْتِينَا فِيهِ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم طَرَفَيِ النَّهَارِ، بُكْرَةً وَعَشِيَّةً... فَقَالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه وسلم لِلْمُسْلِمِينَ: «إِنِّي أُرِيتُ دَارَ هِجْرَتِكُمْ، ذَاتَ نَخْلٍ بَيْنَ لاَبَتَيْنِ» وَهُمَا الحَرَّتَانِ، فَهَاجَرَ مَنْ هَاجَرَ قِبَلَ المَدِينَةِ، وَرَجَعَ عَامَّةُ مَنْ كَانَ هَاجَرَ بِأَرْضِ الحَبَشَةِ إِلَى المَدِينَةِ، وَتَجَهَّزَ أَبُو بَكْرٍ قِبَلَ المَدِينَةِ، فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم: «عَلَى رِسْلِكَ، فَإِنِّي أَرْجُو أَنْ يُؤْذَنَ لِي» فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ: وَهَلْ تَرْجُو ذَلِكَ بِأَبِي أَنْتَ؟ قَالَ: «نَعَمْ»... قَالَ ابْنُ شِهَابٍ، قَالَ: عُرْوَةُ، قَالَتْ عَائِشَةُ: فَبَيْنَمَا نَحْنُ يَوْمًا جُلُوسٌ فِي بَيْتِ أَبِي بَكْرٍ فِي نَحْرِ الظَّهِيرَةِ، قَالَ قَائِلٌ لِأَبِي بَكْرٍ: هَذَا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم مُتَقَنِّعًا، فِي سَاعَةٍ لَمْ يَكُنْ يَأْتِينَا فِيهَا، فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ: فِدَاءٌ لَهُ أَبِي وَأُمِّي، وَاللَّهِ مَا جَاءَ بِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ إِلَّا أَمْرٌ، قَالَتْ: فَجَاءَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم فَاسْتَأْذَنَ، فَأُذِنَ لَهُ فَدَخَلَ، فَقَالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه وسلم لِأَبِي بَكْرٍ: «أَخْرِجْ مَنْ عِنْدَكَ». فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ: إِنَّمَا هُمْ أَهْلُكَ، بِأَبِي أَنْتَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، قَالَ: «فَإِنِّي قَدْ أُذِنَ لِي فِي الخُرُوجِ» فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ: الصَّحَابَةُ بِأَبِي أَنْتَ يَا رَسُولَ اللَّهِ؟ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وسلم: نعم»
ترجمه: از زمانیکه به خاطر دارم، پدر و مادرم، مسلمان بودند. هرروز، صبح و شب رسول الله صلی الله علیه وسلم نزد ما میآمد... گفتنی است که رسول الله خطاب به مسلمانان فرمود: «سرزمین هجرت شما را که دارای نخل میباشد و میان دو سنگلاخ واقع شده است، به من نشان دادند. آنگاه تعدادی از مسلمانان به سوی مدینه هجرت کردند و بیشتر کسانیکه به سرزمین حبشه هجرت کرده بودند، به مدینه رفتند. ابوبکر نیز خود را برای هجرت به مدینه آماده ساخت. رسول الله صلی الله علیه وسلم به او گفت: «کمی صبر کن امیدوارم به من نیز اجازۀ هجرت بدهند.» ابوبکر گفت: پدرم فدایت باد، آیا چنین امیدی وجود دارد؟ فرمود: «بلی»... ابن شهاب گفت: که عروه از حضرت عائشه روایت کرد که گفت: «روزی، هنگام ظهر در خانۀ پدرم ابوبکر نشسته بودیم که شخصی به او گفت: این رسول الله صلی الله علیه وسلم است که سر و رویش را پوشانیده است و برخلاف عادت گذشته، در این ساعت آمده است. ابوبکر گفت: پدر و مادرم، فدایش باد؛ سوگند به الله که کار مهمی او را در این ساعت به اینجا آورده است. به هر حال، رسول الله صلی الله علیه وسلم آمد و اجازۀ ورود خواست به او جازه دادند. وارد خانه شد و به ابوبکر گفت: «اطرافیانت را بیرون کن»، ابوبکر گفت: ای رسول الله! پدرم فدایت باد؛ اینها اهل تو استند. آنحضرت صلی الله علیه وسلم فرمود: «به من اجازۀ خروج (هجرت) رسیده است.» گفت ای رسول الله پدرم فدایت باد! رسول الله گفت: بلی!»
9- به این ترتیب، تفکیر پیرامون هجرت به مدینه بعد از آن شد که اخبار مدینه به او صلی الله علیه وسلم رسید؛ از مقتضیات طلبالنصره این عمل است که الله از سال دهم بعثت به آن اجازه داده بود؛ مانند: سفر رسول الله به طایف، بنی شیبان و بنی عامر؛ لیکن رسول الله صلی الله علیه وسلم این تفکیر را زمانی به یک عمل تبدیل نمود که الله سبحانه وتعالی دار هجرت را برایش نشان داد و اجازۀ هجرت داد؛ چنانچه فرمود: «سرزمین هجرت شما را که دارای نخل میباشد و میان دو سنگلاخ واقع شده است، به من نشان دادند. کمی صبر کن امیدوارم به من نیز اجازه هجرت بدهند.» چنین روایتی را بخاری از ام المومنین عایشه رضی الله عنه نقل کرده است.
امیدوارم موضوع به شما واضح شده باشد، الله سبحانه وتعالی توفیقدهنده است.
برادرتان عطاء بن خلیل ابوالرشته
مترجم: محمد مسلم