- مطابق
نگاهی بر شکلگیری و واقعیت دموکراسی در درازای تاریخ
فطرت طبیعی انسان در طول تاریخ همواره خواهان این بوده تا بشر در ساختار زندگی خویش صاحب نظم و نظامی برای پیشبرد امورات زندگی خود بوده باشد. بهعبارت دیگر، طبیعتاً بشر خواستار قوانینی جهت نظم زندگی خویش را در سر داشته است. این تمایل فطری انسان در اکثر زمانهها بشکل درستش در حرکت بوده، بهاین معنی که انسان در درازای تاریخ، مصدری نظم و نظام را الهی و یاهم از جانب معبودی، برمیشمردند. اما اینکه معبود در میان انسانها چگونه و کی هست؟ نیز اختلافی وجود داشته، ولی در رابطه بهمصدر نظم و نظام زندگی بشر که از منشأ الهی بروز کرده باشد، اغلباً اختلافی دیده نشده؛ زیرا بشر بهصورت عموم در طول تاریخ بهمحوریت خالق(معبود) در ماورای کائنات اعتقاد داشته و هر نوع نظم و نظام در زندگیشان را بهآن ارتباط میدادهاند.
اینکه نوعیت خالق و یاهم بهتعبیری یونانیها، خدایان در میان ملتها کی و یا بهچه تعبیری بوده باشد؟ بهگونههای متفاوت نگرسته و پرستش شده است. بگونهای که «شاه» در مصر باستان بهعنوان خدا، در بین النهرین بهعنوان نماینده خدا، در فارس بهعنوان برگزیده خدا و در چین فرزند آسمان شمرده میشد. حتی «در اساطیر یونانی» که مهد تمدن اروپا بهشمار میرود "«مبدأ هستی» در چهره خدایان؛ چون: اورانوس، گایا و اروس جستجو میشد."1 پس چگونه روشنی آفتاب تابان هستی بهدو انگشت پوشانیده شد؟ بهعبارت دیگر، چگونه مصدر نظم و نظام بشری بجای نظم و نظام الهی قرار گرفت؟ اینگونه برخورد بشر در رابطه بهانتخاب مصدر نظام از خالق بهبشر و یا از آسمان بهزمین چیزی نیست که انسان از آغاز خلقتش بهآن برخورد نموده باشد، بل این یک برخورد تازهای است که بشر آن را تحت عنوان حاکمیت مردم، توسط مردم، بر بالای مردم(دموکراسی) برگزیدهاند. در نهایت ابتدای اینگونه برخورد بشری چیزی پیش از عصر رنسانس(حیات دوباره) و انقلاب فرانسه(1789م) اتفاق نیفتاده است.
درین عصر مردم سرخوردهای اروپا دهها قرن جهالت و تاریکی را در فضای تحریف شدهای دین عیسویت تحت زعامت علمای جبار کلیسا بسر میبردند و سرانجام جهل و بدبختی آن فضا سبب شد که عدهای از مردم آهسته آهسته بههنر، ادب و بعد سواد و علم روی آورند. این آدمها که بعداً بنام سکولران و یا بهتعبیر بهتر روشنفکران(منکرین دین الله) با چنگ زدن بهدموکراسی که قرنها قبل از میلاد نزد فیلسوفانی یونانی؛ چون: سقراط، افلاطون و ارسطو و یاهم مفکرین رومی؛ همچو: آکویناس و... نابکار جلوه مینمود، از دل و اعماق تاریخ بیرونش کردند و آن را دستاویزی علیه نظام الهی قرارش دادند، و بعد رفته رفته بهسرحدی رسانیدند که امروزه آن را بهعنوان نظام بیبدیل و پویاترین نظام نزد بشر بهمعرفی گرفته اند. این در حالیست که حقانیت نظام الهی از آسمان تا زمین نور میدمد، منشای که زوال ناپذیر است. باتوجه به این، هدف از این نگارش بر ملا ساختن واقعیت شکلگیری دموکراسی بهعنوان نظام خود ساختهای بشری میباشد که در درازای تاریخ مورد بحث قرارداده شده است.
دموکراسی در متون تاریخی یونان: در میان قرون یازدهم الی ششم قبل از میلاد در یونان که اصلأ تاریخ و روایتی وجود نداشت، مردم بهگونه اسطورهها و قصهها بهآغاز حیات انسان و پیدایش جهان هستی میپرداختند؛ البته هدف و مرام پرداختن بهاین چنین موضوعات، تبیین انسان با جهان هستی خوانده شده است. بهتعقیب این اسطوره پردازان، گروهی دیگری بنام سوفسطائیان در قرن پنجم پیش از میلاد روی صحنه میآیند، سوفسطائیان نقطه آغاز گذار از اندیشههای اسطورهای که پیرامون حیات بشر و جهان هستی در جدال بودند، میباشد. آنها با پرداختن بهمباحث و جدالهای گوناگون بهاین امر نایل آمدند که فضیلت و تربیت امکان قدرت را برای سایر مردم غیر از اشرافی حاکم، میتواند امکان پذیر سازد، زیرا قبل از سوفسطائیان طبقه اشراف از حاکمیت مطلق میراثی برخوردار بودند، که فضیلت و تربیت را نتیجه توارث برای خود میپنداشتند؛ بههمین سبب خود را حاکم ذی حق نسبت بر سایر مخلوقات الله سبحانه وتعالی میانگاشتند.
اما سوفسطائیان راهی سومی را بر حل این معضل پیشنهاد نمودند، که آن عبارت از رابطه بین طبیعت و تربیت میباشد. یعنی آنها تربیت عقلانی را غیر از تربیت اشرافی تعریف کردند، و کسب این تربیت را مشروط بهحاکم شدن و یا زمامدار بودن بر سایر انسانها، بر علاوه اشراف عنوان کردند. اینک بعد از سوفسطائیان ظهور فیلسوفانی؛ چون: سقراط در قرن چهارم پیش از میلاد صحنه را بیشتر از پیش مورد نقد علیه این نظام حاکم قرار میدهد. قابل ذکر است که در این زمان در یونان حکومتهای تیوکراسی(حکومت دینی)، حکومت الیگارشی(حکومت متنفذین) و حکومت دموکراسی تحت حاکمیت اشراف بشکل میراثی مروج بود. سقراط؛ مانند: سوفسطائیان پایهای حاکمیت و نظام را بر فضیلت پیوند میزند، اما فضیلت را متکی بر فلسفه مشروط میسازد. بهتعبیر او شخصی صاحب فضیلت میتواند بوده باشد که از فلسفه بهره گرفته باشد.
او برای نخستینبار دموکراسی نوپا و تازه نفس را مورد حمله شدیدی خویش قرار میدهد. قابل ذکر است که دموکراسی این حرام زادهای تاریخ، برای اولینبار در همین زمانه متولد میگردد، و سقراط با این گفتهاش بر آن سخت میتازد: "وقتی کفش دوز و دروگری برای حرفهای خود نیازمند تخصصاند، چگونه انتظار داریم که حکومت بهعنوان دشوارترین حرفه که بهبالاترین تخصص را نیاز دارد، بهمردم عادی سپرده شود."2 این دیدگاه سقراط در برابر نظریه و روش حکومت دموکراسی قرار میگیرد، و چنین دیدگاه با نظریه و تفکر طبقه حاکم(اشراف) که تربیت و فضیلت را موروثی میانگاشتند، در تضاد واقع میشود. "سرانجام این تضاد سقراط با دموکراسی او را بهپای مرگ محکوم میکند."3
اینک نوبت بهافلاطون میرسد؛ افلاطون که شاگرد سقراط و از جمله فیلسوفانی مشهور یونان بهحساب میآید، اعدام سقراط وی را سخت مأیوس نموده، او هم بهمانند استادش بهاکثریت دموکراسی حمله میکند. او استقرار حکومت را در دست کسانی میدانست که دارای فضیلت سیاسی بیشتر باشند تا جامعه را بهراه سعادت سوق دهند، نهحاکمیت در دست تودههای مردمی باشد که فضیلت را بدون کسب آن مورثی میپندارند. سرانجام رشتهای این کشمکشهای فیلسوفان با دموکراسی بهدامن ارسطو میافتد. ارسطو فیلسوف نامدار یونان بهمانند سلفش-سقراط و افلاطون- اما با تفاوت اندک نظام دموکراسی را بهباد انتقاد میگیرد؛ او در مورد دموکراسی این طور نظر دارد: "حکومت دموکراسی بهدلیل شرکت اکثریت، فاقد فضیلت و مطلوب میباشد."4 زیرا بهقول او نظام صحیح آن نظامی است که باید فیلسوفان بر آن حاکم بوده باشند، نهاکثریت افراد جامعه که اصلاَ آگاهی لازم برای رهبری یک جامعه را ندارند.
دموکراسی در تاریخ روم قدیم: هرچند روم از منظر جغرافیایی جزء از حوزه اروپای لاتین و یکی از همسایهگان نزدیک یونان بهشمار میرفت، با آنهم سهم روم در رشد اندیشهای سیاسی چندان قابل توجه نبود؛ اما برخی نهادها و نظامهای حقوقی روم در تحول اندیشه سیاسی بیتاثیری نبوده است. در کل رومیها اندیشههای فلسفی، از جمله اندیشه سیاسی خود را از یونانیان گرفتند."5 «پولی بیوس» یکی از نظریهپردازان و تاریخنویسان نامدار رومی در قرن سوم قبل از میلاد با تأثیر پذیری از مفکورههای یونانی، "شکلهای ساده حکومت را بر حسب تقسیم بندی-یونانی- که عبارت از حکومت شاهی، حکومت اشرافی و دموکراسی بود، اساسگزاری نمود. هر یک از این شکلها نوع سالم و نوع فاسد دارد؛ بنابر یک توالی طبیعی نوع سالم بهنوع فاسد و یک شکل بهشکل دیگر تغییر میکند، زیرا هر یکی از شکلهای حکومت تخم زوال را در خود دارد."6 بههر حال پولی بیوس حکومت دموکراسی را در آخرین قسمت از طبقهبندی حکومتها برمیشمارد.
"«آکویناس» یکی دیگری از متفکرین روم بهحساب میآید. او در سال 1225م در روکاسا که یکی از شهرهای ایتالیا میباشد، بهدنیا آمد. فلسفهای او از سه منبع عمده سرچشمه گرفته است، فلسفه کلاسیک-بهویژه افکار ارسطو-، آموزههای عیسویت و سرانجام حقوق رومی. آکویناس حکومتهای کاملاً مردمی(دموکراسی) را از این جهت نمیپسندید که عموماً موجب اختلاف و افتراق میشوند."7
هرچند تعاریف زیادی از دموکراسی نزد این فیلسوفان و مفکرین اروپایی در این تسلسل زمانی بهنگاههای متفاوت وجود داشته، اما در کل بهدموکراسی اینگونه که امروزه به آن بهعنوان نظام برتر بشری نگریسته میشود، دیده نمیشد. شاید یک دلیلش هم این بوده باشد که دموکراسی هیچگونه پیوند و ارتباطی با مصادر الهی و بهتعبیر یونانیها خدایان نداشته باشد. بههر حال برداشت آنها از دموکراسی همین قدر بود که نظام دموکراسی را در پائینترین سطح نظامها و حکومتها قرارش دادند، نه در صدر نظامهای سیاسی؛ آنگونه که امروزه در جهان مروج است. این در حالیست که نظام دموکراسی در آن عصر آغاز بهشکلگیری و پیدایش نموده بود.
دموکراسی در عصر رنسانس: تاریخ جدید اروپا که با عصر رنسانس(حیات دوباره) آغاز میگردد، همه توازن را در امر الهی بودن مصدر قوانین بشر برهم میزند. در این عصر نخستین نشانهای از زوال نظام کلیسا بهنظام خود ساختهای بشری بهچشم میخورد. اروپا در این عصر، سدههای میانه را بهعقب میراند و وارد فصلی تازهای میگردد که تاریخ اروپا و بعدها حتی جهان ما را بهدگرگونی میکشد. در این دوره ابتدا حاکمیت کلیسا مورد حمله قرار میگیرد تا اینکه از هم میپاشد و بهتعقیب آن نظام فیودالی روی صحنه میآید و در نهایت نزول میکند. همچنین نظام شاهی روی کار میآید و سرانجام این نظام آهسته آهسته با نظام جدیدی بهنام «دموکراسی» عوض میگردد.
دموکراسی با ورودش در جامعه اروپا ابتدا در عرصه ادبی، اجتماعی، سیاسی و سرانجام ریشه دینمداری را برمیاندازد، و مصدر نظم و نظام را از خالق بهمخلوق تغییر مسیر میدهد. هرچند این کار جا دارد که بجای دین تحریف شدهای؛ همچون: عیسویت و برهم کوبیدن نظامهای پوشالی قرون وسطایی اروپا بجا و نقش آفرین باشد، اما کار آن بهاینجا ختم نمیگردد، بل رفته رفته چنین مفکورهها بهسایر ادیان معتبر جهان از جمله اسلام میتازد، و با این نگرش بهسوی اسلام میخواهند که آن را هم بهنگاهی دینمداری از طراز عیسویت بنگرند. در حالیکه واقعیت اسلام با عیسویت بینهایت متفاوت و متناقض میباشد. در نهایتی امر ظهور رنسانس در اروپا منجر بههم پاشی نظام کلیسایی و بعد از آن نظام فیودالی، بهتعقیب آن نظام شاهی و سرانجام با گزینش نظام دموکراسی بدیلی برای این نظامهای قرون وسطایی نیز قرار میگیرد. هرچند مفکوره رنسانس مباحث زیادی را میطلبد، اما بصورت فشرده در باز آفرینی رنسانس در تاریخ اروپا سه جریان عمده نقش داشتهاند، که آنها عبارت اند از:
ü اومانیسم، که اساس باور و دیدگاهاش را انسان محوری بجای خدا محوری که در دورههای قرون وسطایی یا سدههای میانه مروج بود، تشکیل میداد.
ü انقلاب علمی، که سرلوحه باورش را نقد اعتقادات دروغین پاپهای عیسوی، مبنی بر مرکزیت زمین در کائنات تشکیل میداد. این مفکوره در ابتدا با انتشار کتاب تحقیقی «افلاک» نوشته «کوپرنیک» در رابطه بهعدم مرکزیت کره زمین در کائنات بهمیان آمد، که در نتیجه همه اعتقادات کلیسا را برای اولینبار تحت پرسش قرار داد، زیرا در قبل اهل کلیسا به این باور بودند که زمین مرکزیت کائنات بهحساب میآید و آن را جزء از عقاید خویش میانگاشتند.
ü مفکوره اصلاحات دینی(پروتستانیزم)، این مفکوره در وهله نخست توسط «مارتین لوتر» و «جان کالون» بهراه انداخته شد؛ این جنبش اصلیترین و منتقدترین جنبشی بود که از درون کلیسا و علیه آن بهپا خواسته بود. هرچند در ایجاد و شروع عصر رنسانس شاخههای دیگری؛ همچون: هنر، ادبیات(سواد) و غیره فعالیتهای حرفهای نقشی داشت، اما برجستهترین آنها همین سه جریان فوق بود، که در میان آنها جنبش اصلاحات دینی بهسرکردگی مارتین لوتر نقش ویژه و ماندگاری را از خود بجا گذاشت؛ زیرا این جنبش با تفکرات نقادی از درون متون انجیل بیرون بدر آمده بود که از همه بیعدالتیهای اهل کلیسا آگاهی کامل داشت تا اینکه آن را تحت پرسش قرار داد.
سرانجام تمام این منتقدین اهل کلیسا بهنام روشنفکران این عصر(رنسانس) بهشهرت رسیدند، و بعدها رفته رفته حتی طبقه متوسط و سرانجام طبقه پائینی افراد جامعه در اروپا از این همه ظلم و بیدادگری اهل کلیسا آگاهی یافته و علیه آن بهمبارزه و پرخاشگری پرداختند. ابتدا آنها این برداشت پاپهای عیسوی را که گویا آنها نمایندهگان خدا در روی زمین میباشند و هرآنچه را آنها برای مردم و جامعه معین و مشخص ساختهاند، زیر پرسش بردند، تا اینکه سخن بهاینجا کشانیده شد که دیگر خالق در برابر قدرت سیاسی بشر هیچگونه نقشی را نداشته باشد. همین علت بود که آنها را بنام سکولران(انکار کننده خالق) نامگذاری نمودند.
سرانجام این کشمکشهای دوامدار میان اهل کلیسا(پاپها) و روشنفکران(سکولران) قرنها دوام نمود، و این گیر و دارها جان هزاران و حتی صدها هزار انسان اروپایی را قربانی گرفت. تا اینکه بهراه حلی دست یافتند که آن همان مصلحت و یا سازشِ بود که میان اهل کلیسا و روشنفکران صورت گرفت. بنابرین، سازش دین عیسویت بصورت کل در حوزه کلیسا(عبادتگاه) محدود و محصور باقی ماند، و دیگر در امور دنیا(سیاست و حکومت) اصلاً نقش و سهمی برایش داده نشد. عصا و چوب دست روشنفکران این عصر، ابتدا هنر و بعد ادبیات(سواد) و سرانجام دموکراسی بود، که برای نخستینبار این نظام مفسد بشری را از دل تاریخ بیرون کرده و آن را بهعنوان نظام بشری در مقابل حاکمیت کلیسا برای خود برگزیدند.
دموکراسی در عصر جدید: دموکراسی در تسلسل تاریخیاش با مفکوره جدید دیگری میآمیزد، و خود را با آن چربتر و نرمتر میسازد، که این مفکوره بنام لیبرالیزم یاد میگردد. هرچند دموکراسی بهدلیل بهتر بودنش از گزند مفکورههای تحریف شدهای عیسوی از سوی مفکرین اروپایی برگزیده شد، اما برعکس در ابتدای ظهورش فیلسوفانی؛ همچو: سقراط، افلاطون و... با این نظام سر سازگاری نشان ندادند. مگر اینکه این مفکوره رفته رفته جایش را با پائین یافتن دوره قرون وسطا در اروپا، پیدا نمود. در نهایت امر، نظام دموکراسی با آنکه از جانب مخالفین کلیسا(روشنفکران) بهعنوان نظام حلال مشکلات برای مردم اروپا انتخاب گردید؛ اما آنچه را که امروزه عدهای از غربزدهگان مبنی بر پویا بودن نظام دموکراسی برای بشر تصور مینمایند، در حالیکه در ابتدا چنین نبود.
زیرا از واقعیت شکلگیری آن هویداست که چنین یک طرز دیدگاه و برداشت از دموکراسی در گذشته اصلاً وجود نداشته است. از جانب دیگر نظام دموکراسی بشکلی که امروزه از آن تعریفی ارایه میگردد، در واقعیتش وجود ندارد؛ زیرا "دموکراسی بهمعنی حقیقی آن یک تفکر خیالی و موهوم بوده که قابلیت تطبیق را ندارد. بناً دموکراسی بهمعنی واقعی آن هرگز وجود نداشته و در ابتدا هم وجود نداشت."8 چونکه عمدهترین تعریفی که از دموکراسی یعنی حکومت مردم، توسط مردم، بر بالای مردم صورت گرفته، در حقیقت در آن دیده نمیشود؛ زیرا در کشورهای عمده غربی و اروپایی که خواستگاه نظام دموکراسی بهحساب میآیند، حتی زنان تا همین چند دهه قبل حق رأی دادن را در خود نمیدیدند. "چنانکه تا سال 1918م، در انگلستان زنان حقی رأی دادن را نداشتند."9 حتی در کشور آلمان در سال 1964م برای زنان حق رأی دادن اعطأ شد، و سرانجام در امریکا در سال 1920م بر اساس فرمانی رئیس جمهور وقت امریکا ویلسون، برای نخستینبار زنان صاحب حق رأی مساوی با مردان را دریافت نمودند.
اینکه غرب پای دموکراسی را فراتر از مرزهای اروپا بهدیگر ملتها از جمله امت مسلمان تحت عنوان یگانه نظام بشری کشانید، چیزی نیست جز اغوا نمودن اذهان عامه. برعلاوه امروزه غرب این نظام را بهحدی مقدس و پاک جلوه میدهد که اصلاً در واقعیت نفس این نظام دیده نمیشود. چنانکه در این اواخر «چریل بنارد» همسر زلمی خلیلزاد در کتابش تحت عنوان «اسلام دموکراتیک مدنی» خواسته که نظام دموکراسی را بهعنوان مدل نظم و نظام برتر در جهان و مخصوصاً برای مسلمانان پیشکش نماید. او در این نوشتهاش بهمسلمانان چنین توصیه نموده که باید بیشتر از پیش بهآن بگروند. او در بخشی از کتابش چنین مینویسد: "یکی از راههای تقویت توسعه دموکراسی بهشیوهای است که مسلمانان در غرب هویت خود را بدان طریق بیان میکنند توجه، و از آن حمایت بیشتری شود. از جمله موسیقی، فرهنگ و... ."10
این بود واقعیت شکلگیری نظام دموکراسی در میان ملتها و در درازای تاریخ. نظامی که با خواست فطری بشر منافاتی مطلق دارد، اما باقی برمیگردد بهامت مسلمان که امروزه یگانه امتیاند که بزرگترین نظامی با رسالت را همراه با خود دارند، که آن برگرفته از وحی الله سبحانه وتعالی میباشد، نظامی که خالق بشر برای بشر و بهسعادت بشر برگزیده است.
در پایان آنچه را که تا بهحال روی آن بحث صورت گرفت واقعیتی بود که پیرامون شکلگیری نظام دموکراسی در درازای تاریخ میچرخید؛ ولی نقد بنده در پیوند بهدموکراسی از منظر تاریخی بر این است که نظام دموکراسی هرچند در یونان زاده شد، اما پذیرش آن آنچنان نبود که امروزه از آن تعریف و تعبیری ارایه میگیرد، زیرا این مفکوره در آغاز پیدایش اش مورد نقد و رد فیلسوفانی یونانی قرار گرفته بود. بر علاوه، دموکراسی در عصر رنسانس بهاین حالتش باقی نماند، بل مفکورهای دیگری نیز بهمرور زمان به آن افزوده شد که آن عبارت از لیبرالیزم میباشد؛ و دلیلی یکجا شدن این مفکوره با دموکراسی در این بود، آنچه را که دموکراسی میبایست در خود میداشت، نداشت؛ مانند: آزادیهای بشری و قایل شدن حق و حقوق برای سایر انسانها از جمله زنان و... بنابرین، این آزادیها شعار اصلی دموکراسی نبود که آن در یونان بوجود آمده بود، بل این شعاری بود که بعدها و در عصر جدید از لیبرالیزم به دموکراسی افزده شد.
باوجود این هنوز هم نظام دموکراسی دارای خلاهای فاحشی است که نمیشود بهتمام مواردی آن در این کوچک نویسی پرداخت. چنانکه تا 50 سال قبل زنان که بخش گستردهای از بشر روی زمین را تشکیل میدهند، در اروپا سهم سیاسی برای آنها داده نمیشد. پس چه رسد بهسایر آزادیهای که امروزه آن را بر دموکراسی پیوند میدهند!
همچنین در دامانی همین دموکراسی بود که بشر بهفرهنگی استعمار و استثمارگرایی آغشته شد که در نتیجهی آن دو جنگ جهانی را در پی داشت که در آن بیشتر از 60 میلیون انسان بهقتل رسید. خلاصه هدف نهایی نظام دموکراسی چیزی نیست که بشر بهآن هدف خلق شده باشد، بل این نظامی است که روشنفکران اروپایی از جبر روزگاری تاریخ آن را برای خود بر گزدیدند. بناً نابودی چنین یک نظام که مخالف فطرت بشری میباشد، یک مسئله حتمی و لازمی پنداشته میشود؛ نظامی که واقعاً بشر را در گردابی این همه بدبختی و فلاکت گیر کرده است.
منابع:
1- پولادی، داکتر کمال؛ تاریخ اندیشه سیاسی در غرب؛ جلد اول؛ سال 1382؛ ص 21-22.
2- همان منبع؛ ص 37.
3- همان منبع؛ ص 37.
4- http://92.persianblog.ir/tag 24.12.1390هـ.ش.
5- پولادی، داکتر کمال؛ تاریخ اندیشه سیاسی در غرب؛ جلد اول؛ سال 1382؛ ص 99-100.
6- همان منبع؛ ص 104.
7- همان منبع؛ ص 166-167.
8- زلوم، عبدالقدیم؛ دموکراسی نظام کفر است، عمل، تطبیق و دعوت بهسوی آن حرام میباشد؛ از منشورات حزب التحریر؛ ص 13.
9- سایت انترنتی: http://fa.wikipedia.org حق رأی زنان.
10- بنارد، چریل؛ اسلام دموکراتیک مدنی؛ مترجم: قهرمانپور، عسگر؛ ص 85.
نویسنده: احمدصدیق احمدی